برای دل خودم
هوالقریب
نمیدانم، شاید به اشتراک گذاشتن این مطلب، نامحرمان را دلشاد کند اما غمی نیست.
خسته ام ...
مواقعی هست مثل الان که آرزو میکنم پای یک میدان مین خنثی نشده باشم، دقایقی قبل از شروع عملیات.
و احتیاج به چند داوطلب باشد در همان نقطه رهایی.
و گرفتن سخت ترین تصمیم زندگی، ماندن یا رفتن؟ در کمترین زمان ممکن و بدون فرصت برگشت یا جبران.
حتی رد شدن همقطاران و فرو رفتن بیشتر در موانع هم به سختی گرفتن همان تصمیم در لحظه نیست.
بعد که همه رفتند، تنهای تنها، اربا اربا، در آن معبر که حالا محمل آسمانی شدن منست.
اما چه کنم که مانده ام، هر روز و همیشه در همان تردید تصمیم سخت ماندن یا رفتن؟ خسته ام ...
متی نلتقی؟
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 14:59 توسط
|